مرجان اسماعیلی- یک روز سرد زمستانی که برف زیادی آمده بود، بچهکلاغها تصمیم گرفتند برای خودشان یک آدمبرفی درست کنند.
آنها برفها را گلوله کردند و روی هم گذاشتند اما نتوانستند آدم برفی درست کنند. برای همین نزدیک روستا رفتند و یک آدم برفی پیدا کردند که بچهها دیروز آن را درست کرده بودند.
آنها دوست داشتند رنگ آدمبرفیشان سیاه باشد، درست مثل خودشان. برای همین فکر کردند که چطور میتوانند آدمبرفی را سیاه کنند.
یکی از آنها که اسمش زاغی بود، گفت: «بهتر است برویم رنگ سیاه پیدا کنیم و آدمبرفیمان را رنگ کنیم.» یکی دیگر از بچهکلاغها گفت: «بهنظرم اگر یک پارچه سیاه پیدا کنیم و بیندازیم رویش خوب است.»
بچهکلاغ سومی گفت: «چقدر تو باهوشی. آنوقت که دیگر نمیشود ببینیمش. تازه توی این برف و سرما از کجا رنگ و پارچه پیدا کنیم؟! مگر یادتان رفته است که مامان گفت نباید از لانه دور شویم؟»
آنها نمیدانستند که چطور رنگ آدمبرفی را سیاه کنند تا اینکه دوباره زاغی گفت: «فکری بهنظرم رسیده بچهها. میدانم حالا چه کار کنیم، اما راهحل من، یک کم درد دارد.
اگر هر کدام از ما فقط چند تا از پرهایمان را بِکَنیم و بچسبانیم روی آدمبرفی قشنگمان، واقعا رنگش سیاه میشود. دردسر گشتن و پیداکردن رنگ و پارچه سیاه از خانه آدمهای روستا را هم ندارد.
همه قارقار خندیدند. بعد هم هر کدام از بچهکلاغها چندتا پر از خودشان را کَندند و زدند به آدمبرفی. روی تپهی برفی کنار جنگل کاج یک آدمبرفی کلاغی واقعا جالب و زیبا بود.
حالا آدمبرفی مثل کلاغها پرهای سیاه داشت. بچهکلاغها از اینکه توانسته بودند یک آدمبرفی با پرهای سیاه درست کنند خیلی خوشحال بودند و شروع کردند به چرخیدن و پریدن دور آدمبرفی.
یکدفعه باد سردی وزید و بچهکلاغها شروع کردند به لرزیدن. آنها که خیلی سردشان شده بود، دویدند و رفتند توی لانه و زیر بال مادرشان خوابیدند.
آدمبرفی هم گرفت خوابید و خواب دید که مثل بچهکلاغها دارد پرواز میکند. کمکم غروب شد و همهی اهالی جنگل به خواب خوشی فرو رفتند.